ندانی که شوریده حالان مست
چرا برفشانند در رقص دست.
سعدی.
قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست رامحتسب گر می خورد معذور دارد مست را.
سعدی.
حبیب آنجا که دستی برفشاندمحب ار سر نیفشاند بخیل است.
سعدی.
مطربا بنواز تا سرو سهی بالای من برفشاند دست و بیند جانفشانیهای من.
فنائی ( از آنندراج ).
جسم خاکی چیست کز وی دست نتوان برفشاندگرد دست و پای خود چون گربه لیسیدن چرا.
صائب ( از آنندراج ).