بدانم به دستی که برداشتم
به نیروی خود برنیفراشتم.
سعدی ( کلیات ص 317 ).
اقتناع ؛ دست برداشتن و گردن دراز کردن شتر به حوض تا آب خورد. ( از منتهی الارب ). استنان ؛ دست به یک بار برداشتن. شباب ؛ دو دست برداشتن اسب. || دور کردن دست از چیزی که مماس با آن بود.- دست از دهان یا از دهن برداشتن ؛ بی پرده سخن گفتن و صرفه نکردن در دشنام دادن و بد گفتن و هرچه بر زبان آید بی تحاشی گفتن. ( آنندراج ). هرچه به دهان آید گفتن :
کرده از بس عرصه بر من تنگ دور روزگار
من هم آخر غنچه سان دست از دهن برداشتم.
فرج اﷲ شوشتری ( از آنندراج ).
شرم را می باید اول از میان برداشتن کی به آسانی توان دست از دهن برداشتن.
رفیع ( از آنندراج ).
از دهن غنچه صفت دست اگر بردارم قفل دیگر ز حیا بر لب اظهار من است.
طالب کلیم ( از آنندراج ).
- دست از لگام برداشتن ؛ رهاکردن لگام. آزاد گذاردن. متعرض نبودن : تا سوار عقل بردارد دمی
طبع شورانگیز را دست ازلگام.
سعدی.
|| به بالا دراز کردن دو دست چنانکه گاه دعا. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : بفرمود تا خانه بگذاشتند
به دشت آمده دست برداشتند.
فردوسی.
اجلش در ندب اول گوید برخیزدست چون باخته شد دست به یاران بردار.
انوری.
حاجتگاهی نرفته نگذاشت الا که برفت و دست برداشت.
نظامی.
عاصیی که دست بخدا بردارد به از عابدی که کبر در سر دارد. ( گلستان سعدی ). دست انابت به امید اجابت به درگاه حق جل و علا بردارد. ( گلستان سعدی ).- دست به دعا یا بسوی آسمان برداشتن ؛ کنایه ازبلند کردن دست در وقت دعا خواستن. ( از آنندراج ). اِقناع :
در خرابات چه حاجت به مناجات من است
دست برداشته دایم به دعا تاک آنجا.
صائب ( از آنندراج ).
|| به علامت انکار دست افراشتن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). رفض. || در اصطلاح کشتی گیران ، دست خود را بر زمین بزور نهاده حریف را به دعوی گفتن که دست ما را از زمین بردار. ( غیاث ). دست خود بر زمین بند کردن و حریف رابه دعوی گفتن که بردار. ( آنندراج ) : بیشتر بخوانید ...