دست بربستن

لغت نامه دهخدا

دست بربستن. [ دَ ب َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) دست بستن. مغلول کردن :
یکی راعسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود
برو شکر یزدان کن ای تنگدست
که دستت عسس تنگ بر هم نبست.
سعدی.
و رجوع به دست شود.
- دست کسی را بربستن ؛ دست اورا کوتاه کردن. او را از دخالت در امری یا چیزی بازداشتن : پس از این کار یعقوب بن داود... بزرگ گشت پیش مهدی و دست وزیر ابوعبداﷲ بربست. ( مجمل التواریخ و القصص ). پس جعفر وزیر گشت و دست همه بربست و جان جمله بدست و قلم و فرمان برامکه اندر بود. ( مجمل التواریخ و القصص ).

فرهنگ فارسی

دست بستن مغلول کردن

پیشنهاد کاربران

بپرس