به باغ روده نگر دست باف باد ببوی
به دشت ساده نگر دستبرد ابر ببین.
عنصری.
در کارگاه عتابی بافان شب و روز هیچ طرازی که دست باف کمال باشد ندیده که نقش جاودان دارد. ( منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 150 ).بهاری نو برآر از چشمه نوش
سخن را دست بافی تازه درپوش.
نظامی.
الحفی ؛ جامه دست باف. ( مهذب الاسماء ). || کنایه از آسان. ( غیاث ) ( آنندراج ). || مولوی این ترکیب را بکار برده است ، و درمعنی آن در حاشیه مثنوی نوشته اند: در کتب لغت متوجه این معنی نشده اند ظاهراً به معنی معمول و متداول از روی طبیعت است. - انتهی. مرحوم دهخدا در این مورد می نویسد:ولی بنده گمان می کنم به معنی به پای کسی بافته بودن باشد. ممکن. مقدور. میسر : عاقبت دیدن نباشد دست باف
ورنه کی بودی ز دینها اختلاف.
مولوی.
جای سیمرغان بود آن سوی قاف هر خیالی را نباشد دست باف.
مولوی.
|| بافته دست. دست بافت. مصنوع دست اعم از جامه یا چیزی همانند جامه که از بهم افتادن تارو پود ترکیب شده باشد.|| ( اِ مص مرکب ) بافتن با دست. درست کردن با دست. || آنچه که با دست انجام دهند. دست ورز. || ( نف مرکب ) دست بافنده. نساجی که پارچه را با دست بافد.