شما نیز از اندرز او دست باز
مدارید و از من مپوشید راز.
فردوسی.
به بیچارگی دست از آن بازداشت همه گوش و دل سوی اهواز داشت.
فردوسی.
گر تو مرا دست بازداری بی توزیر نباشد چو من بزیری و زاری.
فرخی.
روی ترا به غالیه کردن چه حاجت است او را چنانکه هست بدو دست بازدار.
فرخی.
در این فساد، مرا دست بازدار و بروکه نیست با تو مرا نی نکاح و نی شرکه.
منوچهری.
از دین پدران خود چرا دست بازداشتی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340 ). یاری خواستم از باری تبارک و تعالی به گزاردن آنچه بر من واجب است و دست بازداشتن از منهیات و ناشایست. ( سفرنامه ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 3 ). اسکندر می گوید که این ولایت دست بازدارید و بروید. ( اسکندرنامه نسخه مرحوم سعید نفیسی ). اراقیت گفت من ترا هرگز دست بازندارم. عجب باشد اگر من مرغ در دام آمده را دست بازدارم نه دست از تو باز دارم نه بکشم. ( اسکندرنامه ).جز به فرمان شهریار جهان
باز کی دارم از حمایت دست.
مسعودسعد.
منصور سوگند خورده بود که تا عمل من نکند او را دست بازندارم. ( مجمل التواریخ والقصص ). همه عرب بت پرستی گرفتند و دین ابراهیم پیغامبر را علیه السلام دست بازداشتند. ( مجمل التواریخ والقصص ).مغنی مدار از غنا دست باز
که این کار بی ساز ناید بساز.
نظامی.
اگر ترا سر ما هست یا غم ما نیست من از تو دست ندارم به بیوفائی باز.
سعدی.
مپندارگر وی عنان برشکست که من بازدارم ز فتراک دست.
سعدی.
|| دادن. واگذاردن : خرکی بود ماده و لاغر و ضعیف و خرد و اندکی گوسفند داشتی این حارث آن گوسفندان... را بر آن پسربزرگتر دست بازداشت و خود... به مکه آمد. ( ترجمه طبری بلعمی ).- دست بازداشتن به کسی ؛ در اختیار و تصرف او گذاردن. از او نستدن :
ور پاره ای بدی بدست کسی دست بازداشت
بیشتر بخوانید ...