به مژه دل ز من بدزدیدی
ای به لب قاضی و به مژگان دزد
ابوسلیک گرگانی.
باز کرد از خواب زن را نرم و خوش گفت دزدانند وآمد پای پش.
رودکی.
ایستاده دید آنجا دزد و غول روی زشت و چشمها همچون دغول.
رودکی.
چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خادهمه چون بوم بدآغال و چو دمنه محتال .
معروفی.
لابه شهری است به حدود نوبه نزدیکتر [ از سودان ] و مردمانی دزدند و درویش و همه برهنه. ( حدود العالم ).سه حاکمکند اینجا یکباره همه دزد
میخواره و زن باره وملعون و خسیسند.
منجیک.
همه با حیزان حیز و همه با گیجان گیج همه با دزدان دزد و همه با شنگان شنگ.
قریع الدهر.
رای سوی گریختن دارددزد کز دورتر نشست به چک.
حکاک.
بدان تا نباشد ز دزدان گزندبمانید شادان دل و سودمند.
فردوسی.
به شب پاسبان را نخواهم بمزدبه راهی که باشم نترسم ز دزد.
فردوسی.
یکی مرد خونریز و بدکار ودزدبخواهی ز من چشم داری بمزد.
فردوسی.
نریمان و گورنگ آن پهلوان نکشته ست این دزد تیره روان.
فردوسی.
از بنا گوش تو سیم آمد و زر از رخ من ای پسر زین سپس از دزد بود ما را بیم.
فرخی.
من چه سازم چه کنم زر مرا برده شماردزد رحمت نکند، دزد که دیده ست رحیم.
فرخی.
گفت کین مردمان بی باکندهمه همواره دزد و چالاکند.بیشتر بخوانید ...