گر ایدون که از من نداری دریغ
یکی باره با جوشن و ترگ و تیغ.
فردوسی.
گه بزم زرّ و گه رزم تیغز جوینده هردو ندارد دریغ.
فردوسی.
اگر دیده خواهد ندارم دریغکه دیده به از گنج و دینار و تیغ.
فردوسی.
به تیر و به نیزه به گرز و به تیغمداریدزخمی ز جانم دریغ.
فردوسی.
اگر خاک داری تو از من دریغنشاید سپردن هوا را چو میغ.
فردوسی.
شبستان او گر گهربار میغشود او ندارد ز کسری دریغ.
فردوسی.
ندارم ازو گنج و گوهر دریغنه برگستوان و نه کوپال و تیغ.
فردوسی.
از ایشان یکی کان بگیرد به تیغندارم ازو تخت شاهی دریغ.
فردوسی.
از این هردو چیزی ندارد دریغکه بهر نیام است یا بهر تیغ.
فردوسی.
فروزنده میغ و برآرنده تیغبکین اندرون جان ندارم دریغ.
فردوسی.
پدر گر ز فرزند دارد دریغسرگاه اندر سرش باد تیغ.
فردوسی.
چو خشنود باشد جهاندار پاک ندارد دریغ از من این تیره خاک.
فردوسی.
نشاید که داریم چیزی دریغزدارنده لشکر و تاج وتیغ.
فردوسی.
ندارم دریغ ازشما گنج خویش نه هرگز براندیشم از رنج خویش.
فردوسی.
ببخشم به تو هرچه خواهی ز من ندارم دریغ از تو من جان و تن.
فردوسی.
سپاهی که دارد سر ازشه دریغبباید همی کافت آن سر ز تیغ.
ابوالمثل بخارائی.
خدای نعمت ما را ز بهر خوردن دادبیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار.
فرخی.
خشم آیدت که خسرو با من کند نکویی ای ویحک آب دریا از من دریغ داری.
منوچهری.
روی ندارد گران از سپه و جز سپه مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم.
منوچهری.
اگر... فرموده اید تا سالار... باشم ، آن خدمت بسر برم و جان و تن و سوزیان و مردم دریغ ندارم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 86 ). اگر رای عالی بیند این خدمت از بنده دریغ ندارد. ( تاریخ بیهقی ص 412 ). ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی تا دانا شدیم. ( تاریخ بیهقی ص 338 ). ما را بجای پدر است و مهمات بسیار پیش داریم [ مسعود ] و واجب نکند که وی کفایت خویش از ما دریغ دارد. ( تاریخ بیهقی ص 145 ).بیشتر بخوانید ...