چون نیی سباح ونی دریاییی
در میفکن خویش از خودراییی.
مولوی.
مرکب چوبین به خشکی ابتر است خاص آن دریاییان را رهبر است
این خموشی مرکب چوبین بود
بحریان را خامشی تلقین بود.
مولوی.
چون صدف پروردم اندر سینه در معرفت تا به جوهر طعنه بر درهای دریایی زدم.
سعدی.
- دریایی گردیدن ؛ راهی دریا شدن. به دریا رفتن. جا به دریا کردن : چه خونها کرد در دل عاشقان رالعل می گونت
چه کشتیها درین یک قطره خون گردید دریایی.
صائب ( از آنندراج ).
ز حسن شوخ تو نظاره تماشائی سفینه ای است که گردیده است دریایی.
صائب ( از آنندراج ).
- کره دریایی ؛ در افسانه ها، اسبی است که به شب از دریا بیرون می آید و به روز به دریا فرومی شود.( یادداشت مرحوم دهخدا ). و رجوع به این ترکیب ذیل کره شود.|| درصفات کشتی و سفینه و دل مستعمل است و مراد از آن سرگشته و مشوش و پریشان است. ( آنندراج ) :
پریشان خاطری چون زلف یار بی وفا دارم
دل دریایی چون کشتی بی ناخدا دارم.
میرنجات ( از آنندراج ).
دریایی. [ دُرْ ] ( اِخ ) قومی که در قرن دوازدهم و یازدهم قبل از میلاد به یونان حمله بردند و با آخنیان خویشاوند بودند ولی مدتی بعد در جنگلهای شمال بالکان سکنی گزیدند و آنان را بیرون راندند و در جنوب تسالی و پلوپونز اقامت کردند و جنوب غربی آسیای صغیر را مستعمره خود قرار دادند.