دریای بزرگ

لغت نامه دهخدا

دریای بزرگ. [ دَرْ ی ِ ب ُ زُ ] ( اِخ ) یا دریای فلسطین ، و آن دریای عظیمی است که فیمابین آسیا واروپا و افریقا واقع است و بدین لحاظ دریای متوسط خوانده می شود. طولش از مشرق تا مغرب 2 هزار میل و عرضش از 400 تا 800 میل می باشد. ( از قاموس کتاب مقدس ). مدیترانه. دریای روم. بحر ابیض : قوت جاذبه آن آب را به خود کشد و بعضی از زمین خشک نشود... قوم عرب آن را بحر محیط خوانند و اهل عجم دریای بزرگ و گروه یونان دریای اقیانوس گویند. ( نزهة القلوب ).

فرهنگ فارسی

یا دریای فلسطین و آن دریای عظیمی است که فیما بین آسیا و اروپا و افریقا واقع است و بدین لحاظ دریای متوسط خوانده می شود .

جدول کلمات

اقیانوس

پیشنهاد کاربران

دریابار. [ دَرْ ] ( اِ مرکب ) ( دریا بار، پسوند مکان ) . دریای بزرگ. ( ناظم الاطباء ) :
نه عود گردد هر چوب کان به رنج و به جهد
به گل فروکنی اندر کنار دریابار.
فرخی.
چو شهریار زمانه به باره اندر شد
...
[مشاهده متن کامل]

خبر شنید که رفت او [ رای هند ] ز راه دریابار.
فرخی.
به یک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار.
عنصری.
به دریابار باشد عنبر تر
به کوه اندر بود کان خماهن.
منوچهری.
مرد دُرجوی را به دریابار
جان و سر دان همیشه پای افزار.
سنائی.
رفتمی گه گهی به دریابار
سودها دیدمی در آن بسیار.
نظامی.
بر لب دریابار نظارگیان نشسته باشند و غواصان سنگ و در برمی آرند. ( کتاب المعارف ) .
چشمه از سنگ برون آرد وباران از میغ
انگبین از مگس نحل و در از دریابار.
سعدی.
ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق
همه سفینه دُر میرود به دریابار.
سعدی.
مردم دریابار از حدود چین و جاوه و بنگاله. . . نفایس و ظرائف. . . به آن بلده [ بندرهرموز ] آورند. ( نسخه خطی مطلع السعدین کتابخانه ملی تهران ص 610 و از سعدی تا جامی ص 434 ) .
به سلک دوازده عقدی کزان دو لؤلؤ را
علی است ابرمطیر و بتول دریا بار.
عرفی ( از آنندراج ) .
نرفت از گریه داغ تیرگی از چهره بختم
ز عنبر کی سیاهی آب دریابار می شوید.
صائب ( از آنندراج ) .
|| از عالم رودبار و جویبار است. ( از بهار عجم ) . ساحل دریا. کنار دریا. ساحل. زمینهای ساحلی :
هند چون دریای خون شد چین چو دریابار او
زین قبل روید به چین بر شبه مردم استرنگ.
عسجدی.
آنکه آسیب تیغ او برسد
از لب سند تا به دریابار.
ابوالفرج رونی.
سرخروئی برآب جوی مجوی
زانکه زردند اهل دریابار.
سنائی.
|| ولایتی را گویند که برکنار دریا باشد. ( برهان ) . ولایتهای کنار دریا. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . مملکت ساحلی. ناحیت دریا. بلاد ساحلی دریا. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . شهری که کنار دریا باشد. ( ناظم الاطباء ) : پریان احوال دیو مردم شنیده بودند و ترسیده و دردریابارها و جزایر رفته بودند. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ) . || جزایر. ( لطایف از آنندراج ) : عبادة الصامت را به غزوه دریابار فرستاده تا آن همه جزیره ها بگرفتند. ( تاریخ سیستان ) . || ( اصطلاح تصوف ) کنایه از ساحل بیکرانه توحید. ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :
رحمتی بی علتی بی خدمتی
آید از دریا مبارک ساعتی
اﷲاﷲ گرد دریابار گرد
گرچه باشد اهل دریابار زرد.
مولوی.
|| باران مانند سیل. ( ناظم الاطباء ) . || جایی که هجوم آب دریا بسیار باشد. ( آنندراج ) . || طغیان رودخانه ها. ( ناظم الاطباء ) .

اقیانوس

بپرس