جُنّاب و گرو بستی دی با من و کردیم
هر شرط و وفاقی که بود واجب و دریاب.
لامعی گرگانی ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 10 )
دریاب. [ دَرْ ] ( اِ ) دریا را گویند که به عربی بحر خوانند. ( برهان ). دریا. ( جهانگیری ) :
عدیل ماهیان باشم به دریاب
که همچون ماهیم همواره در آب.
( ویس و رامین ).
دل و جان هرکس چنان غم گرفت که ماهی به دریاب ماتم گرفت.
اسدی.
موش را موی هست چون سنجاب لیک پاکی نیابد از دریاب.
سنائی.
تو حل خواهی شدن در آب معنی اگر هستی یقین دریاب معنی.
عطار ( از جهانگیری ).
بحر است و حباب و آب دریاآن بحر درین حباب دریاب.
شاه نعمت اﷲ ولی ( از آنندراج ).