سخن با او به موئی درنگیرد
وفا از هیچ روئی درنگیرد
زبانم موی شد زآوردن عذر
چه عذر آرم که موئی درنگیرد.
خاقانی.
خلاف آن شد که با من درنگیردگل آرد بید لیکن بر نگیرد.
نظامی.
ترا با من دم خوش درنگیردبه قندیل یخ آتش درنگیرد.
نظامی.
شاه از این چند نکته های شگفت کرد بر کار و هیچ درنگرفت.
نظامی.
با وی از هیچ لابه درنگرفت پرده از روی کاربرنگرفت.
نظامی.
ملک را درگرفت آن دلنوازی اساس نو نهاد از عشق بازی.
نظامی.
درگرفت این سخن به شاه جهان کآگهی داشت از حساب نهان.
نظامی.
دلت گر مرغ باشد پر نگیرددمت گر صبح باشد درنگیرد.
نظامی.
غم یکی گنج است و رنج توچو کان لیک کی درگیرد این در کودکان.
مولوی.
در جامع بعلبک وقتی کلمه ای چند همی گفتم بطریق وعظ با طایفه ای افسرده... دیدم که نفسم درنمی گیرد و آتشم در هیزم تر اثر نمی کند. ( گلستان سعدی ).کدام چاره سگالم که در تو درگیرد
کجا روم که دل من دل از تو برگیرد.
سعدی.
دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش که با مستان مفلس درنگیرد زهد و پرهیزت.
سعدی.
هزار بار بگفتیم و هیچ درنگرفت که گرد عشق مگرد ای حکیم و گردیدی.
سعدی.
تا ترا از کار دل امکان همت بیش نیست با تو ترسم درنگیرد ماجرای کار دل.
سعدی.
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما.
حافظ.
عامل گاهی نرم و گاهی درشت با او سخن می گفت با او درنمی گرفت. ( تاریخ قم ص 162 ). || موافق آمدن. ( غیاث ). سازگار آمدن : صد پیرهن عرق نگه از شرم کرده است
تا با تو آشنائی ما درگرفته است.
صائب ( از آنندراج ).
چه درگیرد به این یک مشت خون سودای من با توکه چون من مشتری بسیار دارد لعل سیرابت.بیشتر بخوانید ...