درگذاردن

لغت نامه دهخدا

درگذاردن. [ دَ گ ُ دَ ]( مص مرکب ) درگذاشتن. گذاردن. عفو کردن : عفوِ ذَنْب ؛درگذاردن گناه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
گناه دوست عاشق دوست دارد
ز بهر آنکه تا زو درگذارد.
( ویس و رامین ).
همی گفت کای دادگر زینهار
ز ما این عذاب و بلا درگذار.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
الهی دلم را ز بد پاک دار
وگر زلت آید ز من درگذار.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
با عذر ندارم آشنائی
بل جرم به عذر درگذارم.
ناصرخسرو.
در بنده بودن ِ تو ز پیری مقصرم
ای بخت تو جوان ز من پیر درگذار.
سوزنی.
مرا معذور دار و بدین دلیری که نمودم درگذار. ( سندبادنامه ص 293 ).
کای من مسکین به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار.
نظامی.
اگر می نترسی ز روز شمار
از آن کز تو ترسد خطا درگذار.
سعدی.
یکی را که عادت بود راستی
خطائی کند درگذارند از او.
سعدی.
نه کورم ولیکن خطا رفت کار
ندانستم از من گنه درگذار.
سعدی.
ز ما هرچه آید نیاید بکار
چنان کز تو آید ز ما درگذار.
نزاری قهستانی.
رجوع به درگذاشتن شود.

پیشنهاد کاربران