- خویشتن درچیدن ؛ از مردم دوری کردن و تنهایی گزیدن :
خویش را رسوا مکن در شهر چین
عاقلی جو خویشتن را درمچین.
مولوی.
- درچیدن تری ؛ کشیدن آب. خشک کردن آب. گرفتن رطوبت : اگر دارپلپل نیم کوفته بر کباب این جگر پراکنند تا تری آن درچینند... روا باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).- درچیدن دامن ؛ بربردن و بالا گرفتن دامن.
- || ترک علاقه کردن. کناره گرفتن :
در زیر ظل عون تو کردم پناه خود
درچیده دامن از همه چون آفتاب ظل.
سوزنی.
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سروگر دهد دست که دامن ز جهان درچینم.
حافظ.