درچیدن

لغت نامه دهخدا

درچیدن. [ دَ دَ ] ( مص مرکب ) چیدن. ورچیدن. جمع کردن : تعجیة؛ درچیدن و کج کردن روی را. تکور؛ درچیده شدن. ( از منتهی الارب ).
- خویشتن درچیدن ؛ از مردم دوری کردن و تنهایی گزیدن :
خویش را رسوا مکن در شهر چین
عاقلی جو خویشتن را درمچین.
مولوی.
- درچیدن تری ؛ کشیدن آب. خشک کردن آب. گرفتن رطوبت : اگر دارپلپل نیم کوفته بر کباب این جگر پراکنند تا تری آن درچینند... روا باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
- درچیدن دامن ؛ بربردن و بالا گرفتن دامن.
- || ترک علاقه کردن. کناره گرفتن :
در زیر ظل عون تو کردم پناه خود
درچیده دامن از همه چون آفتاب ظل.
سوزنی.
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم.
حافظ.

واژه نامه بختیاریکا

( دَر چیدِن ) چیدن؛ کشیدن. مثلاً نقشه درچیدن یعنی نقشه کشیدن
( درچیدِن ) ( ● ) ؛ چیدن

پیشنهاد کاربران

بپرس