درونی

/daruni/

مترادف درونی: باطنی، تویی، داخلی

متضاد درونی: بیرونی

معنی انگلیسی:
built-in, domestic, in-house, inner, inside, interior, internal, intrinsic, inward, organic, sneaking, subjective, visceral, internally, intimate

لغت نامه دهخدا

درونی. [ دَ] ( ص نسبی ) مقابل برونی. ( از آنندراج ). درون. اندرون. اندرونی. ( ناظم الاطباء ). داخلی. مقابل بیرونی. خارجی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || باطنی. مقابل بیرونی. ظاهری. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). باطن. ( ناظم الاطباء ). معنوی. حقیقی. ( ناظم الاطباء ) :
پیش بیرونیان برونش نغز
وز درونش درونیان رامغز.
نظامی.
خواری خلل درونی آرد
بیدادکشی زبونی آرد.
نظامی.
|| مونس و معتمد. ( ناظم الاطباء ). خودمانی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). اهل درون ؛ بطن من فلان و به ؛ درونی و خاصه وی شد. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - داخلی باطنی . ۲ - معنوی حقیقی .
مقابل برونی درون اندرون مقابل بیرونی خارجی

مترادف ها

esoteric (صفت)
محرمانه، رمزی، مبهم، سری، داخلی، مشکوک، درونی

innate (صفت)
اصلی، چسبنده، ذاتی، داخلی، طبیعی، درونی، درون زاد، لاینفک، جبلی، فطری، غریزی، مادرزاد

internal (صفت)
داخلی، باطنی، درونی، ناشی از درون

interior (صفت)
داخلی، درونی، دور از مرز، دور از کرانه

inner (صفت)
داخلی، باطنی، خودمانی، درونی، تویی، روحی

indoor (صفت)
داخلی، خانگی، درونی، زیر سقف

inward (صفت)
ذاتی، داخلی، باطنی، دین دار، درونی، معنوی، تویی

inmost (صفت)
میانی، باطنی، صمیمانه، درونی

intestine (صفت)
درونی

endogenous (صفت)
درونی، درون زاد

innermost (صفت)
میانی، درونی، داخلی ترین، در اعماق

subjective (صفت)
درونی، خصوصی، ذهنی، فاعلی، وابسته به طرز تفکر شخص

midland (صفت)
درونی، بین الارضین

pectoral (صفت)
باطنی، درونی، سینه ای، صدری

فارسی به عربی

امعاء , باطنی , داخل , داخلی , فطری , فی

پیشنهاد کاربران

بپرس