لابه کنم که هی بیا درده بانگ الصلا
او کتف این چنین کند که به درونه خوشترم.
مولوی ( از آنندراج )
|| نهان. ضمیر. باطن : چون غمزده را در آن تحیر
از خوردن غم درونه شد پر.
امیرخسرو.
|| به معنی درون که کنایه از شکم باشد. ( برهان ).درونه. [ دَ / دُ ن َ / ن ِ ] ( اِ ) کمان حلاجان. ( لغت فرس اسدی ). کمان حلاج. ( برهان ). کمان ندافی و آن را کمان کودک نیز خوانند. ( جهانگیری ). کمان حلاجی. ( آنندراج ) :
سفید برف برآمد ز کوهسار سیاه
و چون درونه شد آن سرو بوستان آرا.
رودکی.
میغ ماننده پنبه است و ورا باد نداف هست سد کیس درونه که بدو پنبه زنند.
ابوالمؤید.
بنفشه زاربپوشید روزگار به برف درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف.
کسائی.
سرو بودیم چند گاه بلند کوژ گشتیم و چون درونه شدیم.
کسائی.
سر سرو سهی شد باژگونه دو تا شد پشت او همچون درونه.
( ویس و رامین ).
کمان وی [ کیومرث ] بدان روزگار چوبین بود بی استخوان ، یکپاره ، چون درونه حلاجان. ( نوروزنامه ص 39 ).نرسد بر شرف قدر تو هر شاعر کو
خاطری دارد نظّام و زبانی وصّاف
لفظقوس ارچه بود شامل نام هر دو
شبه قوس قزح نیست درونه نداف.
کمال اسماعیل ( از آنندراج ).
|| قوس قزح . ( برهان ) ( آنندراج ).درونه. [ دَ ن َ/ ن ِ ] ( اِ ) به معنی درونک است و آن گیاهی باشد شبیه به عقرب. ( برهان ). بیخ گیاهی است دوائی که شبیه به کژدم باشد و آن را معرب ساخته اند درونج عقربی خوانند. ( جهانگیری ) ( از آنندراج ). و رجوع به درونج شود.
درونه. [ ] ( اِخ ) ( قلعه ٔ... ) قلعه ای است که بیهقی گوید: یوسف بن ناصرالدین سبکتکین بسال 423 هَ. ق. در آنجا درگذشته است. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 252 شود.
درونه. [ دُ ن َ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان کنار شهر بخش بردسکن شهرستان کاشمر. واقع در 60هزارگزی جنوب باختری بردسکن و سر راه مالرو عمومی بردسکن به درونه با 628 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن اتومبیل رو است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).