مر مرا ای دروغگوی سترگ
تا لواسه گرفت از این ترفند.
خفاف.
دروغگوی به آخر نکال و شهره بودچنانکه سوی خردمند شهره شد مانی.
ناصرخسرو.
اِکذاب ؛ دروغگوی یافتن کسی را. خَصّاف ؛ بسیاردروغگوی. رجل خطارب و خطرب ؛ مرد مفتری دروغگوی. صباغ ؛ دروغگوی که سخن را رنگ میدهد و دگرگون می سازد. مَلاّ ذ؛ دروغگوی که گوید و نکند. ملمند، ملوذ؛ دروغگوی که آنچه گوید نکند. نَسّاج ؛ دروغگوی سخن ساز. ( منتهی الارب ). و رجوع به دروغگو شود.