دروش. [ دِ رَوْ / رو ] ( اِ ) درفش. ( جهانگیری ). افزار کفشدوزان و امثال آنها. ( برهان ). موافق معانی درفش ، و این افصح است از درفش چه فاء در اصل لغت نیامده بلکه از استعمال متأخرین عجم است که با عرب آمیخته اند. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). || آلت سرتیزی که بدان گاو و خر رانند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) :
بس که از روزگار دیده دروش
نه دم او بجای مانده نه گوش.
جامی ( از آنندراج ).
|| داغ ونشان را خوانند . ( از برهان ) ( از جهانگیری ). مرادف داغ. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). جراحت و اثری که از داغ و یا آلت جارحه حاصل شده باشد. ( ناظم الاطباء ). داغ که نهند. داغی که بر تن مجرم کنند مقر آمدن را، یا عام است. نشان. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). عاذور. ( منتهی الارب ). سمة : به موسمی که ستوران دروش و داغ کنند
ستوروار بر اعدا نهاده داغ و دروش.
سوزنی.
تأثیر عزم تست که هر سال گرخوهد از تیغ آفتاب حمل را کند دروش.
سیف اسفرنگی.
تغدیر؛ دروش کردن چشم شتر را. ( از منتهی الارب ).- داغ و دروش ؛ داغ و درفش. رجوع به داغ دروش و داغ و دروش در ردیفهای خود شود.
|| علم روز جنگ. || فوطه ، که در روز جنگ بر بالای خود آهنین و دستار بندند. || روشنی. ( برهان ). فروغ. || هرچیز درخشان. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به درفش شود. || نرمه گوش. ( ناظم الاطباء ). || آنچه از گوش شتر و ستوران ببرند و آویخته گذارند. أقرط؛ تکه آویخته دروش. ( منتهی الارب ). زَلَمة؛ نشان و دروش گوش بز. ( منتهی الارب ). قرط؛ آویزان دروش گردیدن تکه. ( از منتهی الارب ). قِرَطَة؛ آویزگی دروش گوش تکه. ( منتهی الارب ).
دروش. [ دِ رَ وِ ] ( اِمص ) درویدن که به معنی درو کردن باشد. ( ناظم الاطباء ).