درواژ

لغت نامه دهخدا

درواژ. [ دَرْ ] ( ص ، اِ ) دروار. دروای. ضروری و مایحتاج. ( برهان ) ( آنندراج ). ضرورت و احتیاج. || لازم و واجب و مهم. || سزاواری. ( ناظم الاطباء ). || سرنگون. ( برهان ) ( آنندراج ). واژگون :
از ابر نبینی که همی مرد به کوشش
پرّنده فرود آرد بسته شده درواژ.
ناصرخسرو.
|| حیران و سرگردان. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به دروار و دروای شود.

فرهنگ معین

(دَ ) (ق . ) سرنگون ، سرگشته .

فرهنگ عمید

= دروا

پیشنهاد کاربران

بپرس