درواه

لغت نامه دهخدا

درواه. [ دَرْ ] ( ص مرکب ) دروا. دروای. سرنگون. ( برهان )( آنندراج ). معلق. اندروا. || حیران. ( برهان ) ( آنندراج ). سرگردان. متحیر. سرگشته :
ز بیم آتش تیغش که برشود به فلک
ستارگان همه در برج خویش درواهند.
امیر معزی ( از جهانگیری ).

درواه. [ دَرْ ] ( ص مرکب ) دروای. دروا. درواژ. ضروری. ( برهان ) ( آنندراج ). لازم. واجب. مهم. ( ناظم الاطباء ).
- درواه تر ؛ لازمتر. الزم. ( ناظم الاطباء ).
|| سزاوار. شایسته. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به دروا و دروار و دروای شود.

فرهنگ فارسی

( صفت ) اندروای دروای .

فرهنگ عمید

= دروا

پیشنهاد کاربران

بپرس