کرده خصمان بر او جهان فراخ
تنگ تر از درون گه درواخ.
سنائی ( از آنندراج ).
|| سره وموافق آرزو و دلخواه. ( از یادداشت مرحوم دهخدا ).- درواخ شدن ؛ خوب شدن. درست شدن. محکم و قرص گشتن. خوب شدن پس از بیماری. ( از یادداشت مرحوم دهخدا ) :
چونکه مالیده بدو گستاخ شد
در درستی آمد و درواخ شد .
رودکی.
|| محکم و مضبوطو یقین و درست و تحقیق که نقیض گمان باشد. ( برهان ) ( از جهانگیری ). مُحکم و مضبوط و محقق ، چنانکه گویند:گمانم به فلان درواخ است ؛ یعنی محکم است و به سرحد یقین رسیده. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). چون به کسی به درستی گمان برند گویند به فلانی گمان بد مبر درواخ است یعنی درست است. ( نسخه فرهنگ اسدی ) : ذوالفنون گفته چون کنی با وی که بضاعت تو بدست او بود و درد تو موافق داروی او باشد دامن او را درواخ دار. ( خواجه عبداﷲ انصاری ، از آنندراج ). شنودن سخن نیکان و حکایات پیران و احوال ایشان دل مریدان را تربیت باشدو قوت عزم فزاید... و دوست در ولایت و رکن درواخ زید. ( طبقات خواجه عبداﷲ انصاری ، از جهانگیری ). || شجاع و دلیر. ( برهان ) ( جهانگیری ). تند. تیز. باصلابت : با امر تو درواخ ننگرد
شیر فلک اندر غزال ملک.
ابوالفرج رونی ( از جهانگیری ).
|| شجاعت و دلیری. ( برهان ) ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ). صلابت : فلک جناب عطاردبنان مهرضمیر
زحل مراتب مه رایت اسددرواخ.
منصور شیرازی ( از جهانگیری ).
|| درشتی و غلظت. ( برهان ) ( جهانگیری ) ( از آنندراج ) ( از انجمن آرا ). || عیب و عار. ( برهان ).درواخ. [ دُرْ ] ( ص ) در اصطلاح محلی گناباد خراسان ، سالم. درست. ناشکسته. تمام. درست و کامل : خربزه درواخ آورد. ( یادداشت محمدِ پروین گنابادی ).