از یمن تا عدن ز روی شمار
درهم افتاد صدهزارسوار.
نظامی.
هریکی را تیغو طوماری بدست درهم افتادند چون پیلان مست.
مولوی.
|| با هم مخلوط شدن. ممزوج گشتن. به مجاز متحد شدن : نخواهم آب و آتش درهم افتد
کزیشان فتنه ها در عالم افتد.
نظامی.
|| پریشان و نابسامان شدن : برون رفتم از تنگ ترکان که دیدم
جهان درهم افتاده چون موی زنگی.
سعدی.
و رجوع به درهم فتادن شود.