درنگریستن

لغت نامه دهخدا

درنگریستن. [ دَ ن ِ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) نگریستن. درنگرستن. نگاه کردن بدقت. نظاره کردن. دیدن :
هر کجا درنگری سبزه بود پیش دو چشم
هر کجا درگذری گل سپری زیر قدم.
فرخی.
این طرفه درنگر تو که بر روی او گلست
وَاندر دل منست همه ساله خار او.
فرخی.
هر چند بدین سعتریان درنگرم من
حقا که به چشمم ز همه خوبتر آئی.
منوچهری.
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که به چشم تو چنان آید چون درنگری.
منوچهری.
چون باد بدو درنگرد دلْش بسوزد
با کینه دیرینه از او کینه نتوزد.
منوچهری.
چون درنگرد باز به زندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان.
منوچهری.
انوشروان در باغ رفت و گرد جماعت درنگرید و روی به پدرش قباد آورد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 86 ).
هست هر روز فزون دولت خوبیش ولیک
من چه گویم تو در این دید شو و درنگرش.
سنائی.
تا درنگری به کوچ و خیلش
دانی که به دایره ست میلش.
نظامی.
چون بصورت بنگری چشمت دو است
تو بنورش درنگر کآن یکتو است.
مولوی.
دهانش ار چه نبینی مگر به وقت سخن
چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست.
سعدی.
مرد دانا به هرچه درنگرد
عیب بگذارد و هنر نگرد.
؟ ( از امثال و حکم ).
|| به دقت دیدن. ژرف اندیشیدن :
تا درنگریم و راز جوئیم
سر رشته کار باز جوئیم.
نظامی.
چو نیک درنگری آنکه می کند فریاد
ز دست خوی بد خویشتن به فریاد است.
سعدی.
|| دقت کردن. دیدن و اندیشیدن. نگریستن :
ای شهی کز همه شاهان چو همی درنگرم
خدمت تست گرامی تر و شایسته ترم.
فرخی.
هر نیک و بدی که در شمار است
چون درنگری صلاح کار است.
نظامی.
|| عنایت کردن. توجه کردن :
ببخشای بر من یکی درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر.
فردوسی.
به حال من ای تاجور درنگر
میفزای بر خویشتن دردسر.
فردوسی.

فرهنگ فارسی

نگریستن در نگرستن نگاه کردن بدقت نظاره کردن دیدن

فرهنگ عمید

۱. نگریستن، نگاه کردن، نظرکردن.
۲. [مجاز] دقت کردن.

پیشنهاد کاربران

بپرس