که گر اژدها پیش آید به جنگ
ندارد به یک زخم ایشان درنگ.
فردوسی.
کنون خود ندارم دل و هوش و سنگ که در رزم گردان بدارم درنگ.
فردوسی.
رهایی نباید که یابند هیچ از ایشان که دارد درنگ و بسیچ.
فردوسی.
بدانست خاقان که یک یک به جنگ ندارند در رزم با او درنگ.
اسدی.
چو برق است از ابر و آتش ز سنگ گه روشنایی ندارد درنگ.
اسدی.
|| تأمل کردن. دقت کردن. اندیشه کردن : وگر اندر این گفته داری درنگ
به مردی کمر بند در کینه تنگ.
فردوسی.
|| تأخیر کردن. کندی کردن. مسامحه کردن. سهل انگاری کردن. || به تأخیر انداختن. طول دادن پرداخت وام را. زمان بیشتر دادن : مُمادّة؛ درنگ داشتن وام را. ( از منتهی الارب ). || توقف داشتن. آرامش داشتن. سکون داشتن. ماندگاری داشتن : و دیگر چو گیتی ندارد درنگ
سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ.
فردوسی.
صبح است ساقیاقدحی پر شراب کن دور فلک درنگ ندارد شتاب کن.
حافظ.