زبان درنهندش به ایذا چو تیغ
که بدبخت زر دارد از خود دریغ.
سعدی.
|| نهادن به درون. داخل کردن. فرو بردن : گزر به دنبه او درنهد چنانکه بود...
سوزنی.
|| آغاز کردن. درگرفتن : گریه و زاری درنهاد لرزه بر اندامش افتاد.( گلستان سعدی ).عاشق ز سوز درد تو فریاد درنهاد
مؤمن ز دست عشق تو زنار برگرفت.
سعدی.
- قدم درنهادن ؛ گام گذاشتن : قدم درنه که چون رفتی رسیدی
همان پندار کاین ده را ندیدی.
نظامی.