درمان شدن. [ دَ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) معالجه شدن. علاج شدن. مداوا شدن : چشم بادم همه بیماری و بازهمه درمان شوم ان شأاﷲ.خاقانی.|| چاره شدن.
treat (فعل)رفتار کردن، مربوط بودن به، مهمان کردن، سالم کردن، درمان کردن، تلقی کردن، مورد عمل قرار دادن، بحث کردن، درمان شدن