سخن به لطف و کرم با درشتخوی مگوی
که زنگ خورده نگردد به نرم سوهان پاک.
سعدی.
جرعب ، جرعیب ؛ مرد درشتخوی و گول. ( منتهی الارب ). جعظری ؛ درشتخوی متکبر. جلافة، جلف ؛ درشتخوی و گول گردیدن مرد. جنفط؛ ناکس درشتخوی. خُرْشَب ؛ ضابط درشتخوی. ضبست نفسه ؛ پلید و درشتخوی شد نفس او. ضمزرة؛ زن درشتخوی. عَفشلیل ؛ مرد ثقیل و گران و درشتخوی. عَمَرَّد؛ مرد درشتخوی توانا. عَنَظْیان ؛ بدزبان درشتخوی. فدامة؛ گول و درشتخوی شدن. ( از منتهی الارب ). فظاظة؛ درشتخوی شدن. ( دهار ). کَعبرة؛ زن درشتخوی. هیجبوس ؛ درشتخوی شتابزده. ( منتهی الارب ).