درشت

/doroSt/

مترادف درشت: بدرام، خشن، زبر، زفتی، زمخت، سخت، سنگین، صلب، ضخیم، فربه، گنده، ناهموار، ناهنجار، هنگفت

متضاد درشت: نرم، هموار

معنی انگلیسی:
big, full-bodied, heavy, jumbo, king, large, sizable, sizeable, thick, coarse, harsh

لغت نامه دهخدا

درشت. [ دَ رَ ] ( اِخ )ترشت. طرشت. دهی در طرف مغرب شهر تهران. ( ناظم الاطباء ). نام قریه ای در دو فرسنگی طهران از سوی مغرب و درنسبت بدان درویستی گویند. قریه ای است به شمال غربی طهران در دو فرسنگی و آنرا در قدیم درویست می گفتند وعلما و فقهای بسیاری از این قریه ظهور کرده اند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). امروز جزء محلات تهران است و از وضع قدیم آن جز نامی باقی نیست. رجوع به طرشت شود.

درشت. [دُ رُ ] ( ص ) زبر. زمخت. خشن. مقابل نرم و لین. اخرش. ( تاج المصادر بیهقی ). اخشب. اِرْزَب . ( منتهی الارب ). اقض. ( تاج المصادر بیهقی ). اقود. اکتل. ( منتهی الارب ). ثقنة. ( دهار ). جادس.جاسی ٔ. جحنش. جرعب. جشیب. جلحمد. جِلَّوذ. خَشِب. ( منتهی الارب ). خشن. ( دهار ). دک. زَمِّر. سَجیل. سَخت. سختیت [ س ِ / س َ ]. سَرَنْدی ̍. سَلط. سَلیط. شَخْزَب. شُنابِث. شُنْبُث. صُماصِم. صماصمة. صمصام. صمصامة. صُمَصِم. عُرابِض. عَرْزَب. عِرْزَب . عُرُند. عُضَمِّر. عُکْوة. عُلابِط. عُلَبِط. عَلَنُکَد. عُنابِل.عُنْتُل. عَنْکَد. عَنیف. غُلاظ. ( منتهی الارب ). غَلیظ. ( دهار ). فراص. فلتان. قِرْشَم . قُناسِر. قُناصِر. کَلْدَم. کُنابِل. کُنْبُث. کُنْبُل. کُنْتِنی . کُنِتی. مُسجَئِرّ. مِسعر. مَسفوح. مُسَلعَف. مُصَوْمِد. مَعزوزَة. مُغَلَّظ. مُغَلَّظَة. مُقْعَنْسِس. هزر. ( منتهی الارب ) : به آهن گران وی را ببستندو صوفی سخت درشت در وی پوشانیدند. ( تاریخ بیهقی ).
تن نازکش در پلاس درشت
چو سوهان همی سود اندام و پشت.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
رنگین که کرد و شیرین در خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را.
ناصرخسرو.
تبهای گرم گیرد و زبان درشت باشد و سرخ. ( ذخیره خوارزمشاهی ). جامه درشت باید پوشید. ( ذخیره خوارزمشاهی ). به خرقه درشت مالیدن. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
خارپشت است کم آزار و درشت
مار نرم است سراپای سم است.
خاقانی.
بجز شیرین که در خاک درشت است
کس از بهر کسی خود را نکشته ست.
نظامی.
آستین پیرهن بنمود زن
بس درشت و پروسخ بد پیرهن.
مولوی.
أخشن ، خشن ؛ درشت. غیراملس از هر چیزی. ( منتهی الارب ). أخشن ؛ درشت تر. اِخشیشان ؛ خوی کردن به درشت پوشیدن. ( دهار ). خَطل ؛ درشت و سخت از جامه و بدن. ( منتهی الارب ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

ناهموار، زبر، زمخت، خشن، ضدنرم، تندخویی
( صفت ) ۱ - زبر زمخت خشن مقابل نرم لین . ۲ - ناهموار پست و بلند مضرس مقابل هموار . ۳ - ضخیم حجیم .
ترشت طرشت دهی در طرف مغرب شهر تهران نام قریه ای در دو فرسنگی طهران از سوی مغرب و در نسبت بدان درویستی گویند

فرهنگ معین

(دُ رُ ) [ په . ] (ص . ) ۱ - زبر، خشن . ۲ - ناهموار. ۳ - دشوار، سخت . ۴ - نگران ، آشفته .

فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ نرم] ناهموار، زبر، زمخت، خشن.
۲. چیزی که حجم آن از نوع خودش بزرگ تر باشد.

گویش مازنی

/darosht/ گذری - پررو – بی حیا & خشن – سفت – زبر ناهموار – درشت - کلفت & از هم پاشیده

جدول کلمات

ستبر

مترادف ها

lump (اسم)
درشت، توده، مقدار زیاد، قلنبه، تکه، قطعه، گره، کلوخه، غده، ادم تنه لش

jumbo (اسم)
درشت، ادم تنومند و بدقواره، جانور غولاسا

gruff (صفت)
ناهنجار، درشت، ترشرو، بد خلق، خشن، گرفته، دارای ساختمان خشن و زمخت

coarse-grained (صفت)
درشت، زبر، دارای دانه خشن، ناصاف

crass (صفت)
درشت، کودن، زمخت

sturdy (صفت)
درشت، محکم، تنومند، ستبر، شکیبا، قوی هیکل، خوش بنیه

brutish (صفت)
پست، درشت، حیوانی، خشن، بی شعور، ددمنش

rough (صفت)
ناهنجار، درشت، خشن، سترگ، زمخت، زبر، نا هموار، حدسی

abrupt (صفت)
ناگهانی، تند، غیر منتظره، درشت، پرتگاه دار، بی خبر

harsh (صفت)
تند، درشت، زننده، لاغر، خشن، ناگوار، عنیف، ناملایم، خشن و ضعیف

coarse (صفت)
ناهنجار، درشت، بی ادب، خشن، زمخت، غلیظ، زبر

large (صفت)
وسیع، درشت، کامل، فراوان، بزرگ، جامع، لبریز، سترگ، پهن، جادار، بسیط، هنگفت، حجیم

gross (صفت)
زشت، درشت، بزرگ، انبوه، وحشی، بی تربیت، ستبر، زمخت، شرم اور

hulking (صفت)
درشت

macro- (پیشوند)
درشت، بزرگ، کلان، دراز

فارسی به عربی

خشن , شرس , فظ , فی العراء , قاسی , قوی , کبیر , کتلة , مجموع اجمالی , مختصر

پیشنهاد کاربران

دکتر کزازی در مورد واژه ی "درشت " می نویسد : ( ( درشت که در معنی سخت و دشوار به کار رفته است، با همین ریخت، در پهلوی کاربرد داشته است. می تواند بود که "درشت" ریختی از "دُرُست" باشد که زبانشناسان تاریخی آن را " سَنْدی "می نامند . ) )
...
[مشاهده متن کامل]

( ( تو را کارهای درشت است پیش
گهی گرگ باید بُدن گاه میش ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص455 )

جسیم، زبر، ستبر، پرغونه، سفت، گران، ناخوش، نامطلوب، ناهموار. . . . .
واژه درشت
معادل ابجد 904
تعداد حروف 4
تلفظ dorošt
نقش دستوری صفت
ترکیب ( صفت ) [پهلوی: društ]
مختصات ( دُ رُ ) [ په . ] ( ص . )
آواشناسی doroSt
الگوی تکیه WS
شمارگان هجا 2
منبع فرهنگ فارسی معین
فرهنگ فارسی عمید
خشن، دشوار، ناهموار ( سرای درشت، دنیا )
بدرام. . . . . خشن . . . زمخت . . . . زبر . . . گنده . . . .
قوی، قدرتمند
ستبر
بزرگ

بپرس