- درشت گشتن خورشید ؛ طالع شدن :
چو خورشید در شیر گشتی درشت
مر آن تخت را سوی او بود پشت.
فردوسی.
|| درشت گشتن ؛ بالیدن. رشد کردن :چو دندان برآمد ببالید پشت
همی گوشت جویم چو گشتم درشت.
فردوسی.
|| بد رفتار شدن. سخت شدن. خشن شدن : چنان شاهزاده جوان را بکشت
ازیرا جهان گشت با او درشت.
فردوسی.
جهاندار چون گشت با من درشت مرا سست شدآبدستان به مشت.
فردوسی.
تو نرم شو چو گشت زمانه درشت هسته برو که سود ندارد سته.
ناصرخسرو.
- روزگار کسی درشت گشتن ؛ سخت و نامساعد شدن روزگار نسبت به وی : بپروردم او را که بایست کشت
کنون گشت از او روزگارم درشت.
فردوسی.
|| دردمند شدن. دلگیر گشتن. اندوهگین شدن. || متأثر و خشمگین شدن : از تسحب و تبسط بازنایستاد [ بوسهل ] تا بدان جایگاه که همه اعیان درگاه بسبب وی دلریش و درشت گشتند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334 ). رجوع به درشت گردیدن و درشت شدن شود.