دردی کشی

لغت نامه دهخدا

دردی کشی. [ دُ ک َ / ک ِ ] ( حامص مرکب ) عمل دردی کش. دردآشامی. دردنوشی. شراب خوارگی :
پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد.
حافظ.

پیشنهاد کاربران

این تعبیر از اشعار نظامی، خاقانی، سعدی آغاز شده و در حافظ و در متون عرفان ایرانی به کمال رسیده است. دُردی کش کسی است که تا ته پیاله و دُرد شراب را می نوشد و سرمست می شود. در شعر ایرانی، دردی کش همچنین
...
[مشاهده متن کامل]
کسی است که تهیدست است و امکان تهیه شراب های مجلسی ندارد و به شراب های تیره و به دردخواری روی می آورد ( فراستخواه، 1395: 21 ) .

بپرس