دردگین. [ دَ ] ( ص مرکب ) دردگن. دردناک. دردمند. ضعیف شده. دردناک. بِدردآورده شده. ( ناظم الاطباء ). اَلِم. اَلِمَة. وَجِع. شَکِع. ألیم. نَصِب : اَنسی ̍، نسی ٔ، ملک ؛ مرد دردگین. ( منتهی الارب ). اکتلاء؛ دردگین کرده شدن از ضرب. تعص ؛ دردگین شدن اعصاب کسی از بسیار رفتن. تکوع ؛ دردگین شدن ساق دست. ( از منتهی الارب ). قام ظهره به ؛ دردگین پشت کرد او را. ( منتهی الارب ). قتد؛ دردگین شدن شکم شتر از خوردن قتاد. قد؛ دردگین شدن شکم. قصر؛ دردگین بن گردن گشتن. ( از منتهی الارب ). لوی ؛ دردگین شکم. مجرود؛ کسی که از خوردن ملخ شکم وی دردگین باشد. ( منتهی الارب ). مغل ؛ دردگین گردیدن شکم ستور از خوردن گیاه یا خاک. ( از منتهی الارب ).- چشم دردگین ؛ مرمد. رمد. رمده. أرمد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). چشم سرخ : قمر بسان چشم دردگین شودسپیده دم شود چو توتیای او.منوچهری.دردگین. [ دُ ] ( ص مرکب ) دارای درد. دردآلود. دردناک : اًثفال ؛ دردگین شدن شراب. ( از منتهی الارب ).
دُردْگین: همانند دُر و گوهرهمچنین پیغامهای دُردْگین ** صد هزاران آید از حضرت چُنین ( مولانا )دُردگین: به مانند دُر و گوهر همچنین پیغامهای دُردگین ** صد هزاران آید از حضرت چنین ( مولانا )+ عکس و لینک