دردمند

/dardmand/

مترادف دردمند: بستری، بیمار، درمانده، علیل، کسل، متالم، مریض، معلول، ناخوش، وجیع

متضاد دردمند: تندرست

معنی انگلیسی:
painful, ill, afflicted, invalid, pained, sickly, sore

لغت نامه دهخدا

دردمند. [ دَ م َ ] ( ص مرکب ) ( از: درد + مند، پسوند اتصاف ) . صاحب درد. ( آنندراج ). دردناک. ( شرفنامه منیری ). دارای رنج تن ویا رنج جان. وجعناک. ( ناظم الاطباء ). دردگین. دردگن. دردآلود. وَجِع. وجعة. ( از منتهی الارب ) :
نباید که خسبد کسی دردمند
که آید مگر شاه را زو گزند.
فردوسی.
به بابل همان روز شد دردمند
بدانست کآمد بتنگی گزند.
فردوسی.
به خواب اندرآرد سر دردمند
ببندد در جنگ و راه گزند.
فردوسی.
ازو شادمانی و زو دردمند
بباید گسست از چه و چون و چند.
فردوسی.
رسیده به لب جان ناتندرست
همی چاره دردمندان بجست.
فردوسی.
درازتر ز غم مستمند سوخته دل
کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر.
فرخی.
به مست و به دیوانه مدهید پند
مخندید بر پیر و بر دردمند.
اسدی.
ای سینه که دردمندی از غم
همزانوی غم دوات جویم.
خاقانی.
کاین نامه که هست چون پرندی
از غمزده ای به دردمندی.
نظامی.
دیوانه و دردمند و رنجور
چون دیو ز چشم آدمی دور.
نظامی.
من دانم و دردمند بیدار
آهنگ شب دراز دیجور.
سعدی.
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
تو قدر آب چه دانی که بر لب جوئی.
سعدی.
دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد این قوم خطر باشد هان تا نکنی.
حافظ.
بر سینه ریش دردمندان
لعلت نمکی تمام دارد.
حافظ.
- امثال :
درد را پیش دردمند بگوی . ( امثال و حکم ).
|| ملول.رنجیده. غمناک. اندوهگین :
یکی نامه با لابه و دردمند
نبشتم به نزدیک شاه بلند.
فردوسی.
دگر گفت اگر چندخندان بود
چنان دان که از دردمندان بود.
فردوسی.
فرهمند بد کنش هرگز مرو
تا نگردی دردمند و آه مند.
ناصرخسرو.
دلم دردمند است باری برافکن
برافکنده خود نظر بهتر افکن.
خاقانی.
خواجه چون دید دردمنددلم
گفت این دردناکی از سفر است.
خاقانی.
لبت پیوسته بادا شاد و خندان
مبادا درد دل زین دردمندان.
نظامی.
دلم گوید به شیرین دردمند است بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

بیمار، ناخوش، علیل، کسی که دردیامرض دارد، دردمن

فرهنگ معین

(دَ. مَ ) (ص مر. ) ۱ - مصیبت کشیده . ۲ - بیمار، ناخوش .

فرهنگ عمید

بیمار، ناخوش، علیل، کسی که درد یا مرضی دارد.

واژه نامه بختیاریکا

دردین

جدول کلمات

متالم

پیشنهاد کاربران

انگشتال ، ناتندرست، بیمارناک
اهل درد ؛ دردمند. صاحب درد :
سخنی کان ز اهل درد آید
همچو جان در ضمیر مرد آید.
اوحدی.
اهل درد. [ اَ ل ِ دَ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دردمند. || آنکه بحال دیگران دلسوز باشد. واقف بر سوز و ریش دیگران .
صاحب درد. [ ح ِ دَ ] ( ص مرکب ) دردمند. مصیبت زده. آنکه دردی دارد :
گر بود در ماتمی صد نوحه گر
آه صاحب درد را باشد اثر.
عطار.
|| آنکه جذبه و شوقی دارد :
عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن
...
[مشاهده متن کامل]

کاندر این آخر زمان صدرزمان است آنچنان.
خاقانی.
عارفان درویش صاحب درد را
پادشا خوانند اگر نانیش نیست.
سعدی.

بیمار. مریض
رنجمند. [ رَ م َ ] ( ص مرکب ) رنجور. دردمند :
چو آه سینه ایشان ز یارب سحری
تن صحیح مرا کرد رنجمند وسقیم.
سوزنی.
بستری، بیمار، درمانده، علیل، کسل، متالم، مریض، معلول، ناخوش، وجیع
متالم
رنجور

بپرس