یکی را همه ساله رنج است و درد
پشیمانی و درد بایدش ْ خورد.
فردوسی.
تا وصل ترا هجر تو ای ماه فروخورددردی نشناسم که دوصد بار نخوردم.
فرخی.
همی خور می از بن مخور هیچ دردکه می سرخ دارد دو رخسار زرد.
اسدی.
پس این ناله و نوحه چندین چراست غریویدن و درد خوردن کراست.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
چرا درد نهانی خورد بایدرها کن تا بگوید دشمن و دوست.
سعدی.
دردی نبوده را چه تفاوت کند که من بیچاره درد می خورم و نعره می زنم.
سعدی.
- درد چیزی یا کسی خوردن ؛ دریغ خوردن و تأسف. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). غم و غصه خوردن : سران سپه را همه گرد کرد
بسی درد و تیمار لشکر بخورد.
فردوسی.
سپهبد پذیرفت و آرام کردهمه شب ز بهرش همی خورد درد.
اسدی.
- درد و غم خوردن ؛ اندوهگین و متأسف شدن : خدای داند کاندر درختها نگرم
ز درد و غم که خورم چون زنان بگریم زار.
فرخی.