درد خوردن

لغت نامه دهخدا

درد خوردن. [ دَ خوَرْ / خُرْ دَ ] ( مص مرکب ) خوردن درد. تحمل درد :
یکی را همه ساله رنج است و درد
پشیمانی و درد بایدش ْ خورد.
فردوسی.
تا وصل ترا هجر تو ای ماه فروخورد
دردی نشناسم که دوصد بار نخوردم.
فرخی.
همی خور می از بن مخور هیچ درد
که می سرخ دارد دو رخسار زرد.
اسدی.
پس این ناله و نوحه چندین چراست
غریویدن و درد خوردن کراست.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
چرا درد نهانی خورد باید
رها کن تا بگوید دشمن و دوست.
سعدی.
دردی نبوده را چه تفاوت کند که من
بیچاره درد می خورم و نعره می زنم.
سعدی.
- درد چیزی یا کسی خوردن ؛ دریغ خوردن و تأسف. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). غم و غصه خوردن :
سران سپه را همه گرد کرد
بسی درد و تیمار لشکر بخورد.
فردوسی.
سپهبد پذیرفت و آرام کرد
همه شب ز بهرش همی خورد درد.
اسدی.
- درد و غم خوردن ؛ اندوهگین و متأسف شدن :
خدای داند کاندر درختها نگرم
ز درد و غم که خورم چون زنان بگریم زار.
فرخی.

پیشنهاد کاربران