درخشیدن


مترادف درخشیدن: اشتعال، پرتوفشانی، تابیدن، تافتن، نورافشانی

معنی انگلیسی:
gleam, blaze, flash, glitter, irradiate, outshine, spark, sparkle, glance, glisten, to shine

لغت نامه دهخدا

درخشیدن. [ دُ / دَ / دِ رَ دَ ] ( مص ) تابیدن. پرتو افکندن. ( برهان ) ( غیاث ) ( آنندراج ). تابان و روشن شدن. ( شرفنامه منیری ). پرتو انداختن. تافتن. روشن شدن. برق زدن. ( ناظم الاطباء ). درفشیدن. رخشیدن. فروغ دادن. لامع شدن. لمعان یافتن. ائتلاق. ( المصادر زوزنی ). اخفاق. ازدهار. ازمهرار. اسلنقاع. اشراق. اصهیرار. الاحة. ( منتهی الارب ). التماع. ( تاج المصادر بیهقی ). برق. ( دهار ). برقان. بروق. ( تاج المصادر بیهقی ). بریق. بص. بصیص. بلج. بلوج. ( منتهی الارب ). تألق. ترقرق. تشعشع. تکلیل. تلألؤ. ( دهار ) ( المصادر زوزنی ). تهلل. رف. رفیف. لصف. لمح. لمع. لمعان. ( دهار ) ( منتهی الارب ). لموع. وبیص. ( تاج المصادر بیهقی ). ومض. وهج. وهجان. هفیف. ( منتهی الارب ) :
درخشیدن ماه چندان بود
که خورشید تابنده پنهان بود.
فردوسی.
تو خواهشگری کن به تو بخشدم
مگر بخت پژمرده بدرخشدم.
فردوسی.
ز بس نیزه و تیغهای بنفش
درخشیدن تیغ و زرینه کفش.
فردوسی.
نیاید پدیدار پیروزیی
درخشیدنی یا دل افروزیی.
فردوسی.
نه جنگی سواری نه بخشنده ای
نه داناسری نه درخشنده ای.
فردوسی.
درخشیدن تیغ وباران تیر
خروش یلان بر ده و دار و گیر.
فردوسی.
برآمد درخشیدن تیغ و خشت
تو گفتی هوا بر زمین لاله کشت.
فردوسی.
من آگاه بودم که از بخت تو
ز گاه درخشیدن تخت تو.
فردوسی.
برآمد خروشیدن دار و کوب
درخشیدن خنجر و زخم چوب.
فردوسی ( از براهین العجم ).
درخشد روی صبح از مغرب شب
منور همچو صدقی ز افتعالی.
ناصرخسرو.
ازمهرار؛ درخشیدن ستاره. استهلال ؛ درخشیدن روی از شادی.اشراء، التماع ، التیاح ، انکلال ، ایماض ، تبوج ، تلألؤ، خفو، خفی ، زف ، سطوع ، سنی ، شری ، عرت ، لمح ، لوح ، مصع، مصوع ، ومیض ؛ درخشیدن برق. اشماع ؛ درخشیدن چراغ و روشن شدن آن. اصهیرار؛ درخشیدن پشت آفتاب پرست از گرمی آفتاب. اکتلال ؛ درخشیدن ابر و برق زدن. ( از منتهی الارب ). الاحة؛ درخشیدن ستاره. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). درخشیدن برق بی پراکندگی. درخشیدن و پیدا شدن سهیل. انهیاع ، اهتفاف ، تریق ، تضحضح ، تلعلع، تلوه ، ریق ، طسل ، عبقرة، لعلعة، لوه ، لوهان ، هبهبة؛ درخشیدن سراب. اهتزاز؛ درخشیدن ستاره بوقت فروشدن. اهتلال ؛ درخشیدن ابر و روی. ( از منتهی الارب ). تأکل ؛ درخشیدن شمشیراز تیزی. ( تاج المصادر بیهقی ). تدنیر؛ درخشیدن روی کسی. تلوی ؛ درخشیدن برق در ابر. تهلل ؛ درخشیدن ابر وبرق و روی از شادی. خفق ؛ درخشیدن برق در جستن. خفو؛برق ضعیف درخشیدن. ( تاج المصادر بیهقی ). دروء؛ روشن شدن و درخشیدن ستاره. ( از منتهی الارب ). زخیخ ؛ درخشیدن اخگر. ( تاج المصادر بیهقی ). صلد؛ درخشیدن جای موی رفته کسی. صحضحة؛ جنبیدن سراب و درخشیدن آن. ضحک ؛ درخشیدن ابر. کوکبة؛ درخشیدن و روشن گردیدن آهن. ( ازمنتهی الارب ). لمح ، لمحان ، تلماح ؛ درخشیدن برق و ستاره. ( از منتهی الارب ) ( دهار ). محص ؛ درخشیدن سراب و برق. ( از منتهی الارب ). ورف ، وروف ، وریف ؛ درخشیدن نبات از تاریکی. ( تاج المصادر بیهقی ). و هجان ؛ درخشیدن آتش. ( دهار ). هب ، هبوب ؛ درخشیدن شمشیر. هزیز؛ فروافتادن ستاره و درخشیدن در فروشدن. ( از منتهی الارب ). || مقابل پژمردگی. مقابل افسردگی.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

روشنایی دادن، پرتوافکندن، برق زدن، درفشیدن
( مصدر ) ( درخشید درخشد خواهد درخشید بدرخش درخشنده درخشان درخشیده درخشش ) . ۱ - روشن شدن برق زدن ۲ - ( مصدر ) پرتو افکندن نور افکندن .

فرهنگ معین

(دَ یا دِ رَ دَ ) (مص ل . ) ۱ - روشن شدن . ۲ - تابیدن .

فرهنگ عمید

روشنایی دادن، پرتو افکندن، برق زدن.

واژه نامه بختیاریکا

بِرِقستن؛ بلازستِن؛ بِلیوَستِن؛ زِنگهِستِن

جدول کلمات

لمع

مترادف ها

lighten (فعل)
کاستن، سبک کردن، روشن کردن، درخشیدن، سبکبار کردن، راحت کردن، مثل برق درخشیدن، تنویر فکر کردن

glory (فعل)
ستودن، بالیدن، درخشیدن، فخر کردن، شادمانی کردن

star (فعل)
درخشیدن، با ستاره زینت کردن، ستاره نمایش و سینما شدن

ray (فعل)
برق زدن، درخشیدن، تشعشع داشتن

shine (فعل)
روشن شدن، براق کردن، تابیدن، درخشیدن، منور کردن، نورافشاندن

sheen (فعل)
درخشیدن

luster (فعل)
برق زدن، درخشیدن، جلوه داشتن

coruscate (فعل)
تابیدن، برق زدن، درخشیدن

glint (فعل)
تابیدن، درخشیدن، تابانیدن، درخشانیدن

glisten (فعل)
برق زدن، درخشیدن، جسته جسته برق زدن، ساطع شدن

glitter (فعل)
تابیدن، برق زدن، درخشیدن، ساطع شدن، براق شدن، تلالو داشتن

glister (فعل)
برق زدن، درخشیدن، ساطع شدن

scintillate (فعل)
برق زدن، درخشیدن، ساطع شدن، جرقه زدن

lamp (فعل)
درخشیدن

فارسی به عربی

الق , خفف , لمعان , مجد

پیشنهاد کاربران

لمع. . .
spark
درخشیدن
e. g. fireflies were sparking in the darkness
حشرات شبتاب در تاریکی می درخشیدند.

بپرس