کنون باتو آیم به درگاه اوی
درخشان کنم تیره گون ماه اوی.
فردوسی.
بدو گفت خسرو که با رنج تودرخشان کنم زین سخن گنج تو.
فردوسی.
چوپیدا شود کژی و کاستی درخشان کنم پیش تو راستی.
فردوسی.
سواری فرستم به نزدیک تودرخشان کنم رای تاریک تو.
فردوسی.
چو اینها فرستد به نزدیک من درخشان کند جان تاریک من.
فردوسی.
بدین کس فرستم به نزدیک اوی درخشان کنم رای تاریک اوی.
فردوسی.
چو جفت من آید به نزدیک تودرخشان کند رای تاریک تو.
فردوسی.
تمرغ ؛ درخشان و لغزان کردن اندام را.( از منتهی الارب ).