چو برزد سنان آفتاب بلند
شب تیره گشت از درخشش نژند.
فردوسی.
روزی درخش تیغ تو برآتش اوفتادآتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان.
فرخی.
چو رامین آن درخش تیغ او دیدهمان در کینه باری میغ او دید.
( ویس و رامین ).
درخش برق این در سومنات است خروش رعد آن در گنگبار است.
مسعودسعد.
چشم اقبال شهریاری رااز درخش تو توتیا باشد.
مسعودسعد.
جهان را هر دو چون روشن درخشیدز یکدیگر مبرید و ملخشید.
نظامی.
خدایا جهان را بدین گنج بخش برافروز چون دیده را از درخش.
نظامی.
عقل جزوی همچو برقست و درخش در درخشی کی توان شد سوی وخش.
مولوی.
اهتفاف ، رقراق ، طسل ، لووهة؛ درخش سراب. دسق ؛ سپیدی آب حوض و درخش آن. شهاب ، صبحة، هصیص ؛ درخش آتش. صبحة، کوکب ؛ درخش آهن. کوکب الکتیبة؛ درخش لشکر. هبة؛ روانی شمشیر و نیزه در ضریبه و درخش آن. ( منتهی الارب ). || برق. ( برهان ) ( غیاث ). آن آتش که از ابر برجهد. ( اوبهی ). آذرخش. ابرنجک. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). برق. بریص. بریق. ( منتهی الارب ). سَرید. ( نصاب ). شِهاب. ( لغت نامه مقامات حریری ). صلید. لمحة. ( منتهی الارب ). مِسرَد. ( نصاب ) : درخش ار نخندد به وقت بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
( منسوب به رودکی ).
نهاده به آهوسیه گوش چشم جهان چون درخش از کمینگه بخشم.
فردوسی.
مقرعه زن گشت رعد، مقرعه او درخش غاشیه کش گشت باد، غاشیه او دیم.
منوچهری.
اگر درخش بهاری ز تیغ تو جهدی ز خاک گوهر الماس رویدی نه گیاه.
( منسوب به منوچهری از آنندراج ).
چو موبد نامه رامین بدو داددرخش حسرت اندر جانش افتاد.
( ویس و رامین ).
درخش آمد ز دوری بر دل ویس سموم آمد ز خواری بر گل ویس.
( ویس و رامین ).
به پیش اندر آمد یکی تندببرجهان چون درخش و خروشان چو ابر.
اسدی.
چو سیل از شکنج و چو آتش ز جوش بیشتر بخوانید ...