درباقی نهادن

لغت نامه دهخدا

درباقی نهادن. [ دَ ن ِ / ن َ دَ ] ( مص مرکب ) درباقی کردن. رها کردن. فروگذاشتن. صرف نظر کردن. ترک گفتن. موقوف داشتن. بر کنار گذاشتن : تا خواجه که دیروز از رفض گریخته و با سنیی آویخته است این وکالت درباقی نهد و محبت بوبکر و عمر را بر توحید خدا و نبوت مصطفی ( ص ) ترجیح ننهد. ( کتاب النقض ص 453 ). یا دست از آن دعاوی بی حجت بباید داشتن... وگرنه ، درود به دروغ درباقی نهادن. ( نقض الفضائح ص 7 ). عدلی که از سهم شحنه انصاف او کهربا خاصیت بازِ عدم فرستاد و تعرض گاه درباقی نهاد. ( المضاف الی بدایع الازمان ص 26 ). رجوع به درباقی کردن شود.

فرهنگ فارسی

در باقی کردن رها کردن فرو گذاشتن

پیشنهاد کاربران

بپرس