چنین دید رستم از آن کار اوی
که برگردد آید به دربار اوی.
فردوسی.
|| مجلس شوری. || دیوان عام. ( ناظم الاطباء ). || در خانه دولتی. || ( به اضافت )؛ در بارگاه. در و مدخل جای بار دادن : کف راد تو باز است و فراز است این همه کفها
در بارت گشاده ست و ببسته ست این همه درها.
منوچهری.
بر در بار جلال احد شیخ ومریدهمه صافی دم و وافی قدم و فرمان بر.
بدر چاچی ( از آنندراج ).
دربار. [ دُرر / دُ ]( نف مرکب ) دربارنده. درفشاننده. درپاش :
دربار و مشکریز و نوش طبع و زهرفعل
جان فروز و دلگشا و غم زدا و لهوتن.
منوچهری.
فرق بر و سینه سوز و دیده دوز و مغزریزدربار و مشکسای و زردچهر و سرخ رنگ.
منوچهری.
از میغ دربار زمین چون سما شده ست وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست.
ناصرخسرو.
دگر ره گفت کای دریای دُرْبارچو در صافی و چون دریا عجب کار.
نظامی.