درافکندن

لغت نامه دهخدا

درافکندن.[ دَ اَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) افکندن. فکندن. انداختن.برزمین زدن. ساقط نمودن. نگونسار کردن :
به یک حمله از جای برکندشان
پراکند و از هم درافکندشان.
فردوسی.
ور زآنک درافکنی به چاهش
یا تیغ کشی کنی تباهش.
نظامی.
|| از پای درآوردن :
کمان ابروان را زه برافکند
بدان دل کآهوی فربه درافکند.
نظامی.
|| دلگیر شدن. گلاویز شدن. حمله کردن.آویختن. آویزش کردن :
هر روز خویشتن به بلایی درافکنی
آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری.
فرخی.
با چون خودی درافکن اگر پنجه میکنی
ما خود شکسته ایم چه باشد شکست ما.
؟ ( از امثال و حکم ).
|| درآوردن. وارد کردن. داخل کردن. بدرون بردن :
به نطع کینه بر چون پی فشردی
درافکن پیل وشه رخ زن که بردی.
نظامی.
چون نه ای سباح و نی دریاییی
درمیفکن خویش از خودراییی.
مولوی.
فتن ؛ در فتنه درافکندن. ( دهار ).
- درافکندن پی ؛ درافکندن بنیان.برآوردن. بنا کردن :
فلک مر قلعه و مر باغ او را
به پیروزی درافکنده ست بنیان.
عنصری.
|| انداختن. پرت کردن. پرتاب کردن. رها کردن :
یکی دبه در افکندی به زیر پای اشترمان
یکی بر چهره مالیدی مهار ماده ما را.
عمعق.
|| ریختن :
خشت از سر خم برکند، باده زخم بیرون کند
وآنگه ورا درافکند در قعبه مروانیه.
منوچهری.
|| ممزوج و مخلوط کردن. داخل کردن : هر روز قلیه فرمودمی از کوک تا خواب من تمام باشد و دارچینی درافکندمی تا مضرت کوک بازدارد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). آب جوی را بجوشند و صمغ عرابی و گل ارمنی و طباشیر درافکنند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
|| منتشر کردن :
چو بلبل سرایان چو گل تازه روی
ز شوخی درافکنده غلغل به کوی.
سعدی.
|| فرش کردن. گستردن. مفروش ساختن : و زمین آن [ جامع دمشق ] از رخام رنگ در رنگ درافکندند و روی دیوارها همچنین رخام. ( مجمل التواریخ و القصص ). || منظم کردن. سازکردن. قرار دادن. جای دادن :
نوا را پرده عشاق آراست
درافکند این غزل را در ره راست.
نظامی.
- درافکندن سخن چیزی ؛ عنوان کردن آن. بدان آغازیدن وصف. سر کردن آن : بیشتر بخوانید ...

پیشنهاد کاربران