درازموی

لغت نامه دهخدا

درازموی. [ دِ ] ( ص مرکب ) صاحب موی دراز. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). آنکه مویی دراز دارد. مردی بود... فراخ پیشانی و نیکومحاسن و درازموی و درازپشت... ( مجمل التواریخ و القصص ). اءَزَب . أشعر. عافی : اِغدیدان ؛ درازموی شدن. شَعَر و شَعرانی ؛ مرد دراز و بسیار موی اندام. ( منتهی الارب ).

پیشنهاد کاربران

بپرس