دراز گشتن

لغت نامه دهخدا

دراز گشتن. [ دِ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) دراز گردیدن. دراز شدن. ارتفاع یافتن.طولانی شدن بسمت بالا. || طول یافتن بسمت پایین. طولانی شدن چون از بالا بدان نگرند :
موی زیر بغلش گشته دراز
وز قفا موی پاک فلخوده.
طیان.
|| گسترده شدن. امتداد یافتن : اِنجرار؛ دراز و طویل گشتن سیل. دبوقاء؛ هر چیز که ممتد و دراز گردد. ( از منتهی الارب ).
- زبان دراز گشتن ؛ جسور و گستاخ شدن :
هر آن دیو کآید زمانش فراز
زبانش به گفتار گردد دراز.
فردوسی.
کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد. ( گلستان سعدی ). رجوع به زبان شود.
- ید ظلم دراز گشتن ؛ دست تعدی گشوده شدن :
ید ظلم جایی که گردد دراز
نبینی لب مردم از خنده باز.
سعدی.
رجوع به دست دراز گشتن شود.
|| طولانی شدن در زمان. بطول انجامیدن. طول کشیدن. طویل گشتن :
یک امسال دیگر تو با من بساز
که جنگت به پیکار گردد دراز.
فردوسی.
لیکن اگر این اسهال دراز گردد به زلق الامعاء و به استسقا ادا کند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). می گوید [ ابوعلی سینا ] زنی را دیدم که این علت بر وی دراز گشته بودو دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته... ( ذخیره ٔخوارزمشاهی ).
ز من فراق تو ار صبرمی کند چه عجب
دراز گشت و نباشد دراز جز احمق.
کمال اسماعیل.
|| مفصل شدن. طولانی گشتن : از این جهت یاد کرده نیامد تا دراز نگردد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 153 ). در دیدار نیکو سخنهای بسیار گفته اند اگر همه یاد کنیم دراز گردد. ( نوروزنامه ). هر یکی را [ از قلم ها ] قدری و اندازه ای و تراشی است که به صفت آن سخن دراز گردد. ( نوروزنامه ). از این معنی بسیار است اگر همه یاد کنیم دراز گردد. ( نوروزنامه ). || دشوار گشتن. مشکل شدن : هرچند رکاب عالی زودتر حرکت کند، سوی خراسان بهتر که مسافت دورست و قوم غزنین بادی در سر کنند که بر ما دراز گردد. ( تاریخ بیهقی ).
- دراز گشتن کار ؛ مشکل شدن آن. سخت گردیدن کار. صعب شدن آن. دشوار شدن آن :
گر این غرم دریابد او را به تاز
همه کار گردد به ما بر دراز.
فردوسی.
چو بربندگان کار گردد دراز
خداوند گیتی گشایدش باز.
فردوسی.
چنین گفت با نامداران براز
که چون گردد این کار بر ما دراز.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

دراز گردیدن . دراز شدن

پیشنهاد کاربران

بپرس