از بس که زدم در سحرگاه
آخر در آسمان شکستم.
خاقانی.
در توحید زن کآوازه داری چرا رسم مغان را تازه داری.
نظامی.
در گردون به خواهشهای ناممکن مزن چندین مخواه از وی سر زلف ایاز و بخت محمودی.
درویش واله هروی ( از آنندراج ).
همیشه پیشه من عجز و کار اوست استغناز گلچین در زدن می آید و از باغبان بستن.
ابوطالب کلیم ( از آنندراج ).
سر نمی پیچم ز خدمت گرچه قابل نیستم حلقه ٔماه است در گوشم در شب می زنم.
حکیم عطائی ( از آنندراج ).
- در حجره کسی زدن ؛ حاجت نزد وی بردن : شب دراز دو چشمم بر آستان امید
که بامداد در حجره میزند مأمول.
سعدی.
- در کسی را زدن ؛ کنایه از حاجت نزدوی بردن : تو در خلق می زنی همه وقت
لاجرم بی نصیب از این بابی.
سعدی.
، درزدن. [ دَ زَ دَ ] ( مص مرکب ) زدن. ضرب : ای خردمند هوش دار که خلق
بس به اسداس در زدند اخماس.
ناصرخسرو.
به قندیل قدیمان در زدن سنگ به کالای یتیمان برزدن چنگ.
نظامی.
- آتش درزدن ؛ آتش افروختن : گویی که در زدند هزاران جای
آتش بگرد خرمن نیلوفر.
ناصرخسرو.
گفتند یا موسی فلان گیاه بیاور و آتش درزن تا آن گوساله سوخته شود. ( قصص الانبیاء ص 115 ).گفتم آتش درزنم آفاق را
گفت سعدی درنگیرد با منت.
سعدی.
- چنگ درزدن ؛ دست درزدن. گرفتن به دست : به هر شاخ گلی کو درزند چنگ
بجای گل ببارد بر سرش سنگ.
نظامی.
ور سکه تو زنند بر سنگ کس درنزند بسیم در چنگ.
نظامی.
- || پنجه انداختن و فروبردن پنجه ها را بهم در کُشتی. و رجوع به چنگ درزدن در ردیف خود شود.بیشتر بخوانید ...