همان کن کجا با خرد درخورد
دل اژدها را خرد بشکرد.
فردوسی.
یکی پرز آتش یکی پرخردخرد با سر دیوکی درخورد.
فردوسی.
ز کینه به اغریرث پرخردنه آن کرد کز مردمی درخورد.
فردوسی.
همان کن که با مهتری درخوردترا خود نیاموخت باید خرد.
فردوسی.
همچنان درخورد از روی قیاس کآن ملک شمس است این میر قمر.
فرخی.
سپهبد پسندید و گفت از خردسخنهای نغز این چنین درخورد.
اسدی.
گفتند: شاها بدین گناه که او کرد، عقوبت بیش از این نه درخورد، چون خدای عفو کرد تو نیز عفو کن. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ).باد چندان هزار عیدت عمر
که فزون زان به عقل در نخورد.
سوزنی.
وقت هیجاست درخورد که علی سوی قنبر سلاح بفرستد.
خاقانی.
هر ابائی که درخورد به بساطو آورددر خورنده رنگ نشاط.
نظامی.
|| قبول کردن. || دچار شدن. ( ناظم الاطباء ). || خوردن : تشرب ؛ درخوردن جامه خوی را. || خوراندن : اشراب ؛ سیر رنگ درخوردن جامه را. || تصادم کردن. برخوردن : اصفاق ؛ درخوردن دست به کاری و موافقت کردن. سدع ؛ با هم درخوردن دو چیز. ( از منتهی الارب ).