در خوردن

لغت نامه دهخدا

درخوردن. [ دَ خوَرْ / خُرْ دَ ] ( مص مرکب ) شایسته و سزاوار بودن. روا بودن. موافق و مناسب بودن. ( ناظم الاطباء ). درخور بودن. متناسب بودن. ملائم بودن :
همان کن کجا با خرد درخورد
دل اژدها را خرد بشکرد.
فردوسی.
یکی پرز آتش یکی پرخرد
خرد با سر دیوکی درخورد.
فردوسی.
ز کینه به اغریرث پرخرد
نه آن کرد کز مردمی درخورد.
فردوسی.
همان کن که با مهتری درخورد
ترا خود نیاموخت باید خرد.
فردوسی.
همچنان درخورد از روی قیاس
کآن ملک شمس است این میر قمر.
فرخی.
سپهبد پسندید و گفت از خرد
سخنهای نغز این چنین درخورد.
اسدی.
گفتند: شاها بدین گناه که او کرد، عقوبت بیش از این نه درخورد، چون خدای عفو کرد تو نیز عفو کن. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ).
باد چندان هزار عیدت عمر
که فزون زان به عقل در نخورد.
سوزنی.
وقت هیجاست درخورد که علی
سوی قنبر سلاح بفرستد.
خاقانی.
هر ابائی که درخورد به بساط
و آورددر خورنده رنگ نشاط.
نظامی.
|| قبول کردن. || دچار شدن. ( ناظم الاطباء ). || خوردن : تشرب ؛ درخوردن جامه خوی را. || خوراندن : اشراب ؛ سیر رنگ درخوردن جامه را. || تصادم کردن. برخوردن : اصفاق ؛ درخوردن دست به کاری و موافقت کردن. سدع ؛ با هم درخوردن دو چیز. ( از منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) شایسته بودن لایق بودن .

پیشنهاد کاربران

بپرس