قافیه در اصل یک حرفست و هشت آنرا تبع
چار پیش و چار پس این نقطه آنها دایره
حرف تأسیس و دخیل و قید و ردف آنگه روی
بعد از آن وصل و خروج است و مزید و نایره.
دخیل. [ دَ ] ( ع ص ، اِ ) درآینده. || آنکه در کار کسی مداخله کند. آنکه در کار و محل کسی دخالت داشته باشد. ( غیاث ). دخیله. دُخلل. آنکه در کار کسی دخالت کند. || دخیل الرجل ؛ نیت مردو مذهب و دل و جمیع امور آن. ( از منتهی الارب ). || اندرون کار. ( دهار ). || حب دخیل ؛دوستی دلی. ( منتهی الارب ). || دوست ویژه. ( مهذب الاسماء ). دوست خالص. ( مهذب الاسماء ). دوست خاص.( غیاث ). || هو دخیل فیهم ؛ یعنی از غیر قوم است و داخل شده است در آنها. ( از منتهی الارب ). آنکه در جماعتی نباشد و در آن درآمده باشد :
دید اعرابی زنی او را دخیل
گفت نک خفته ست زیر آن نخیل.
مولوی.
|| مهمان : دخیلم ؛ مهمانم. منسوب به قومم و از آنان نیستم ازاین رو به من ترحم باید و هرچه خواهم تراست و بر تست که از مهمان دریغ نداری. || آن کلمه که از زبان دیگر درآمده است. کلمه ای که در زبانی درآمده باشد و از آن زبان نباشد. هر کلمه که دخیل کرده شود در کلام عرب و از کلام عرب نباشد. ( منتهی الارب ). معرب. ( نشوءاللغة ص 35 ). || اسبی که خاص به گیاه باشد. ( از منتهی الارب ). || من المفاصل ما دخل بعضها فی بعض. ( از منتهی الارب ). || محلل ( در اسب دوانی ). || اسب کلج که از بنی ضبه است. ( منتهی الارب ). || در تداول زنان فارسی زبان الامان ! امان ! توسل. ( لغت محلی شوشتر نسخه خطی ). پناه می برم به تو! زنهار! گویند: دخیلم یا دخیلتم فلان کار را نکنی ؛ یعنی به تو توسل می جویم که...: از زنی مجلله در بغداد بر سر قبر ابی حنیفه شنیدم که خطاب به قبر می گفت : دخیل یا غریب بغداد! ( یادداشت مؤلف ).