دخم

لغت نامه دهخدا

دخم. [ دَ ] ( ع مص ) بزور راندن. ( منتهی الارب ). سخت سپوختن. || از جای برکندن چیزی را. || آرمیدن با زن. ( از منتهی الارب ).

دخم. [ دَ ] ( اِ ) دخمه. مقبره. سردابه که مرده را در آن جای دهند. ( از برهان ). سردابه را گویند که مردگانرا در آنجا جای دهند. ( جهانگیری ) :
چنین گفت با من ستاره شمار
که رستم کند دخم سام سوار.
اسدی.
رجوع به دخمه شود.

فرهنگ فارسی

دخمه، سرداب
( اسم ) ۱ - سر دابهای که جسد مردگان را در آن نهند . ۲ - صندوقی که جسد مرده را در آن نهند . ۳ - گورستان زردشتیان یا - دخمه زندانیان آسمان . یا دخمه فیروزه آسمان .

فرهنگ معین

(دَ ) [ په . ] (اِ. ) دخمه .

فرهنگ عمید

۱. سرداب.
۲. گور: چنین گفت با من ستاره شمار / که رستم کند دخم سام سوار (اسدی: ۴۰۶ حاشیه ).

گویش مازنی

/de Kham/ ازفنون کشتی محلی، که پس از آغاز مبارزه کشتی گیر فن زننده وقتی متوجه شد پاهای حریف، نزدیک اوست دست چپ خود را از شال حریف رها کرده و ران او را می چسبد و او را تا روی شانه ی خود بالا می آوردسپس تعادل او را به هم زده، او را به زمین می کوبد

پیشنهاد کاربران

بپرس