همچنان سرمه که دخت خوبروی
هم بسان گرد بردارد ز اوی
گرچه هر روز اندکی برداردش
بافدم روزی بپایان آردش.
رودکی.
سر بانوان دخت کورنگ شاه درین باغ بنشسته مانند ماه.
فردوسی.
مرا گفت جز دخت خاتون مخواه نزیبد پرستار هم جفت شاه.
فردوسی.
چو دیدند پیران رخ دخت شاه درخشان ازو خانه و تاج و گاه.
فردوسی.
بدان پهلوان داد آن دخت خویش برآنسان که بوده ست آیین و کیش.
فردوسی.
هرگز این دخت بسودن نتواند عزبی.منوچهری.
مگر دخت مرا با من سپاری وگرنه خون کنم دریا بزاری.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
دخت ظهور غیب احد احمدناموس حق و صندق اسرارش.
ناصرخسرو.
عیسی آنک پیش کعبه بسته چون احرامیان چادری کان دستریس دخت عمران آمده.
خاقانی.
ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب در ظل پهلوان تهمتن کمین گریخت.
خاقانی.
چنان در کیش عیسی شد بدو شادکه دخت خویش مریم را بدو داد.
نظامی.
پری دختی پری بگذار ماهی بزیر مقنعه صاحب کلاهی.
نظامی.
گدایی که از پادشه خواست دخت قفا خورد و سودای بیهوده پخت.
سعدی ( بوستان ).
این کلمه بعنوان مزید مؤخر به اسامی خاص پیوندد چون : آذرمی دخت. پوران دخت. توران دخت. سیمین دخت. شهین دخت. مادردخت. به دخت. بیدخت ؛ ستاره زهره. علت آنکه این ستاره را بیدخت یا بذخت نامیده اند اینست که واژه بقول شفتلویتز دانشمند آلمانی از بغدخت مشتق شده یعنی دختر بغ ( دختر خدا ) و بیدخت ناهید، یعنی ناهید دختر بغ. این نام پارسی است چه جزء اول آن همان «بغه » اوستا و «بگا» پارسی باستان و بغ پارسی است و جزء دوم از ریشه دوگذر یا دوگدر اوستا و دوهیترو دخت پهلوی که امروز نیز در پارسی دخت و دختر و درلهجه گیلکی «دِتِر» گفته میشود. ( مزدیسنا ص 330 ). || زدن جانوران را به تیر و کمان. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخانه مؤلف ). اما ظاهراً با عنایت به معنی دوختن و شاید مخفف آن «دختن » این معنی را متذکر شده است. رجوع به دوختن شود. || چسبانیدن تخته های در و امثال آن بیکدیگر با میخ. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخانه مؤلف ). رجوع به دوختن شود. || دوشیدن گاو و گاومیش و گوسفند. ( لغت محلی شوشتر ). رجوع به دوختن در معنی دوشیدن شود.