هواگسست گسست از چه ؟ برگسست از ابر
ز چیست ابر؟ ندانی تو از بخار و دخان.
فرخی.
ای بار خدایی که کجا رای تو باشدخورشید درخشنده نماید چو دخانی.
فرخی.
گفتم چو رای روشن او باشد آفتاب گفتا بهیچ حال چو آتش بود دخان ؟
فرخی.
بلی آفتابست لیکن نگرددنهان زیر هر میغی و هر دخانی.
فرخی.
زیرا که بجای چراغ روشن اندر دل پرغدر تو دخانست.
ناصرخسرو.
از آتش حسام تو بدخواه رادر چشم و دل همیشه دخان و شرار باد.
مسعودسعد.
ز آب خنجر تو آتشی فروخت چنان کز او سپهر و ستاره دخان نمود و شرار.
مسعودسعد.
در صف کارزاربرآید دخان مرگ در تف رزمگاه بخیزد شرار تیغ.
مسعودسعد.
آری ز نور آتش و از لطف آب پاک رفعت بجز نصیب دخان و بخار نیست.
سنایی.
خورشید نه برق نعل رخشت ناری است که بی دخان ببینم.
خاقانی.
وزپی افروزش بزم جلالش دان و بس نورها کاین هفت شمع بی دخان افشانده اند.
خاقانی.
از اختر و فلک چه بکف داری ای حکیم گر مغصفت نه ای چه کنی آتش و دخان.
خاقانی.
وگر آتش خشم سوزانش راچو سوزنده آتش دخان باشدی.
( از کلیله ).
چون رود نور و شود پیدا دخان بفسرد عشق مجازی آن زمان.
مولوی.
معدن گرمی است اندر لامکان هست دوزخ از شرارش یک دخان.
مولوی.
هم ز آتش زاده بودند آن خسان حرف میراندند از نار و دخان.
مولوی.
آتش به نی و قلم درانداخت وین رود که میرود دخانست.
سعدی.
آتشین سطوتی و دیده کفرپر دخان تو و شرار تو باد.
؟
غِناج ، غُنج ، نئور؛ دخان نیل. نیلج ، نیلنج ؛ دخان پیه. ( منتهی الارب ). و نیز رجوع به دود شود.بیشتر بخوانید ...