میان دو تن چون کنی داوری
به آزرم کس را مکن یاوری.
اسدی.
|| حکم کردن : بگویش که چون او بزیر آوری
بشمشیرکن زان سپس داوری.
فردوسی.
- از پی کسی داوری کردن ؛ بسود او حکم کردن. جانب اوگرفتن در قضا : به مادر چنین گفت کز مهتری
همی از پی گو کنی داوری.
فردوسی.
|| منازعه کردن. نزاع کردن. مخاصمه کردن. ستیزه کردن. جدال کردن. مرافعه کردن : تو اکنون بدرد برادر گری
چه با طوس نوذر کنی داوری.
فردوسی.
زمانه ز ما نیست چون بنگری بدین مایه با او مکن داوری.
فردوسی.
چو با تونیست ایشانرا توان داوری کردن چه چاره ست از تواضع کردن و پذرفتن پیمان.
فرخی.
گرترا خطاب اشتر باز خال و عم نبودچون همی با من تو چندین داوری عمر کنی.
ناصرخسرو.
کسی را که دولت کند یاوری که یارد که با او کند داوری.
نظامی.
|| دعوی کردن. ادعا کردن : چرا از پی سنگ ناخوردنی
کنی داوریهای ناکردنی.
نظامی.
|| بحث کردن : ترا کردگارست پروردگار
توئی بنده کرده کردگار
چو گردن به اندیشه زیرآوری
ز هستی مکن پرسش و داوری .
فردوسی.