چو دارد کسی با کسی داوری
نیابد بداد از کسی یاوری.
اسدی.
- داوری نداشتن ؛ بر سر نزاع نبودن : ندارد کسی با تو زین داوری
ز تخم پراکنده خود بر خوری.
فردوسی.
|| دادخواهی. ترافع. تظلم : لاله ساغرگیر ونرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی یارب کرا داور کنم.
حافظ.