داو خواستن. [ خوا / خا ت َ ] ( مص مرکب ) پیشی نوبت خواستن. خواستار نوبت مقدم شدن : از قضا در ده وبای گاو خاست از اجل این روستایی داو خواست گاو را بفروخت حالی خر خریدگاویش بود و خری بر سر خریدچون گذشت از بیع ده روز شماراز وبای خر خرش میمرد زار.عطار.