دانگانه. [ ن ْ ن َ / ن ِ ] ( اِ مرکب ) ( از: دانگ + انه ). صاحب آنندراج گوید اصل کلمه دانگ گانه است یعنی یک عدد دانگ. و یک گاف را حذف کرده اند. ( آنندراج ). || در اصطلاح سهمی که هر کس دهد در مهمانی و غیره. آن باشد که چون جمعی بسیر و گشت روند هر یک زری بدهند تا از آن سرانجام خوردنی و مایحتاج آن سیر کنند.( از برهان ). آن باشد که چون جمعی بسیر و گشت روند هر کدام زری بدهند تا از آن سرانجام خوردنی کنند. ( غیاث ). آن باشد که چیزی چند نفر شریک شوند و هر یک دانگی دهند و آن چیز را خرند و با خود بصحرا و باغ برندو باتفاق خورند. ( از آنندراج ). طعامی که هر چند کس بحصه و نصیب قیمت و مصالح آن بدهند و دنگادنگی نیز گویند. زری را گویند که چون جمعی به سیر و گشت باغ و بهار روند هر یک قدری زر دهند تا از آن سرانجام خوردنی و مایحتاج آن مهیا شود. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ). سهمی که هر کس در خرید چیزی یا هزینه سفری و یا مهمانی دهد. دانگ. دنگادنگی. نهد [ ن ِ / ن َ ]. نفقه و هزینه که در سفر هر یک از رفیقان برابر یکدیگرند برآورند. ( منتهی الارب ). توشی ؛ ضیافت کردن اطفال باشد یکدیگر را و این را در خراسان دانگانه گویند. ( برهان ). توژی ؛ آن باشد که اطفال هر کدام چیزی بیاورند و طعامی پزند و یکدیگر را ضیافت کنند و آنرا بعربی توزیع خوانند. ( برهان ). || پول. پول خرد. وشاید همان دانگ ( دانق ) شش یک درهم باشد :
همه در جستجوی دانگانه
از شریعت بجمله بیگانه.سنائی.
چو شد خنب خالی بشکرانه ای
درونش نهادیم دانگانه ای.نزاری ( دستورنامه چ روسیه ص 66 ).
با کف دربار تو هر دم ز ننگ
ابر زند بر رخ دریا تفو...
گرچه مرا هست بخروار فضل
نیست ز دانگانه مرا یک تسو.کمال اسماعیل.
|| چیزی قلیل نزدیک به یک دانگ. || آنچه بدانگی ارزد :
مارگیر آن اژدها را برگرفت
سوی بغداد آمد از بهر شگفت
اژدهایی چون ستون خانه ای
میکشیدش از پی دانگانه ای .مولوی.
دانگانه. [ ن َ ن َ /ن ِ ] ( اِ مرکب ) رخت و متاع خانه. ( برهان ) ( غیاث ). متاع و کالا. ( لغت محلی شوشتر نسخه خطی ) :
ای در جوال عشوه علی وار ناشده
از حرص دانگانه بگفتار روزگار.انوری.
این تشنیع بر شیعه میزد بطمع ناموس و بازارچه و دانگانه. ( کتاب النقض ص 442 ).